نوشته شده توسط : شاهین ناجا

خدایا به من قدرت بده ..تا عهدی را که با تو در طوفان بستم..در آرامش فراموش نکنم



:: بازدید از این مطلب : 1548
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 27 بهمن 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا

سلام به عزیزان امیدوارم اینجا کلی حال کنید



:: بازدید از این مطلب : 2017
|
امتیاز مطلب : 51
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : پنج شنبه 15 بهمن 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا

اگر انسانها میدانستند فرصت با هم بودشان چقدر محدود است محبتشان به یکدیگر نامحدود میشد 

برای شادیه روح مادربزگم صلوات بفرستید



:: بازدید از این مطلب : 2371
|
امتیاز مطلب : 49
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : 21 تير 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا
دختر: خوابی؟

پسر: آره بيدار شدم زنگ می زنم بهت

دختر: دوس پسر قبليم اين موقع روز خواب نبود
...
پسر: چه ربطی داره؟

دختر: من واسش مهم بودم

...
پسر: خوب بيا من بيدار شدم، خوب شد؟

دختر: دوس پسر قبليم اصلا نمی گفت: من بيدار شدم بيا

پسر: اون يه آدمه ديگه بود من يه آدمه ديگه

دختر: من كه همون آدمم

پسر: من قانع شدم، از اين به بعد هر روز 6 صبح بيدارم

دختر: من 6 خوابم

پسر: دوس دختر قبليم 6 بيدار بود

دختر: برو با همون ایکبیری ... ( گوشی را قطع می كند)

( هنوز تحقيقات براي شناخت زنها ادامه دارد


:: بازدید از این مطلب : 2659
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 20 مرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا

نه سلامم  نه علیکم

نه سپیدم   نه سیاهم

نه چنانم که تو گویی

نه چنینم که تو خوانی

و نه آنگونه که گفتند و شنیدی

نه سمائم  نه زمینم

نه به زنجیر کسی بسته‌ام و بردۀ دینم

نه سرابم

نه برای دل تنهایی تو جام شرابم

نه گرفتار و اسیرم

نه حقیرم

نه فرستادۀ پیرم

نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم

نه جهنم نه بهشتم

چُنین است سرشتم

این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم

بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم ...

 

گر به این نقطه رسیدی

به تو سر بسته و در پرده بگویــم

تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را

آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی

خودِ تو جان جهانی

گر نهانـی و عیانـی

تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی

 

تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی

تو خود اسرار نهانی

 

تو خود باغ بهشتی

تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی

به تو سوگند

که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی

نه که جُزئی

نه که چون آب در اندام سَبوئی

تو خود اویی  بخود آی

تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و

بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی

و گلِ وصل بـچیـنی....



:: بازدید از این مطلب : 2903
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 30 خرداد 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا

زنگ در خونتم هر کس تو رو بخواد باید منو بزنه

زغال قلیونتم ، بکش خاکستر شیم.

 

.

باقیش ادامه مطلب



:: برچسب‌ها: اس ام اس مرامی ,
:: بازدید از این مطلب : 3329
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 7 خرداد 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا

یک (روز) خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن!
در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کرد...
ند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!
یکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند. بعد از یک بحث طولانی، جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد.
او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.
سه سال گذشت... و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال ... شش سال ... سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده . او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.
در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک بیارم»!!!!!!!!!!!! !!!!!

نتیجه اخلاقی:
بعضی از ماها زندگیمون صرف انتظار کشیدن برای این می شه که دیگران به تعهداتی که ازشون انتظار داریم عمل کنن. آنقدر نگران کارهایی که دیگران انجام میدن هستیم که خودمون (عملا) هیچ کاری انجام نمی دیم



:: برچسب‌ها: لاک پشت کوچولو برنگشت ,
:: بازدید از این مطلب : 3170
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 7 خرداد 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا

 

شاد باشین رفقا

پيری برای جمعی سخن میراند...
لطيفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند.
بعد از لحظه ای او دوباره همان لطيفه را گفت و تعداد کمتری از حضار
خندیدند.
او مجدد لطيفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطيفه نخندید.
......او لبخندی زد و گفت:
وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطيفه ای یکسان بخندید،
پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردندر مورد مسئله ای مشابه ادامه
میدهید؟


:: بازدید از این مطلب : 3145
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 26 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا

4 نامه به خدا

کودکی به مامانش گفت، من واسه تولدم دوچرخه می خوام. بابی پسر خیلی شری بود. همیشه اذیت می کرد. مامانش بهش گفت آیا حقته که این دوچرخه رو برات بگیریم واسه تولدت؟
بابی گفت، آره. مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده



:: بازدید از این مطلب : 3442
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 10 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا

 

حالش خيلي عجيب بود فهميدم با بقيه فرق ميکنه
گفت : يه سوال دارم که خيلي جوابش برام مهمه
گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال ميشم بتونم کمکتون کنم
گفت: دارم ميميرم
گفتم: يعني چي؟


:: بازدید از این مطلب : 3193
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 5 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آریانا

تاریخچه‌ی تقلب از جایی شروع میشود که حسن کچل برای نخستین بار به مکتب رفت.
از بد ماجرا همان روز امتحان ماهیانه‌ی کودکان فلک بخت مکتب بود.
لیک حسن چشمان چپش را بر روی ورقه‌ی همزاد انداخت تا نکتی بس ارزشمند از ورقه‌ی فوق الذکر، دشت کند. این بود که اولین تقلب تاریخبشری زده شد ...





:: موضوعات مرتبط: خنده دار , ,
:: بازدید از این مطلب : 2340
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 2 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آریانا


سراسر دنيا را وجب به وجب بگرديد ملتي پيدا نمي‌كنيد كه مردمان آن بتوانند مثل ما جوگير شوند، خالصانه عرض مي‌كنم، حداقل در اين يك مورد مردمان هيچ كشوري به گرد پاي ما هم نمي‌رسند.

سرعت جوگير شدن ما آنقدر بالاست كه خود ما هم غافلگير مي‌شويم، اما باز جاي شكرش باقي است كه اين جوگير شدن ما با همان سرعت و شدتي كه اوج مي‌گيرد، فروكش هم مي‌كند.

بگذريم. تا به اينجا هر چه خوانده‌ايد مثلا مقدمه بوده، اصل مطلب مانده است كه اگر آن را هم نخوانديد، زياد مهم نيست. لپ كلام همان بود كه گفتم...



:: موضوعات مرتبط: خنده دار , ,
:: بازدید از این مطلب : 2554
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 7 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا

 

از لحظه اي که در يکي از اتاق هاي بيمارستان بستري شده بودم، زن و شوهري در تخت روبروي من مناقشه بي پاياني را ادامه مي دادند.

زن مي خواست از بيمارستان مرخص شود و شوهرش مي خواست او همان جا بماند.

از حرف هاي پرستارها متوجه شدم که زن يک تومور دارد
...........


:: بازدید از این مطلب : 1964
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 6 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آریانا


مسلما راه‌های زهر کردن سفر به دیگران خیلی بیشتر از اینها هستند. ما برخی از آنها را به دلیل محدودیت‌هایی قلم گرفته‌ایم؛ اما اگر شما هم روش تازه‌ای به ذهن‌تان رسید می‌توانید به این فهرست برای سال آینده اضافه‌شان کنید

پیش از راه افتادن، حواس اعضای دیگر خانواده را پرت کنید تا آنها فراموش کنند فیوز کنتور خانه را قطع کنند و شیرهای اصلی آب و گاز را ببندند


به همه اهل محله بگویید قرار است مدتی در خانه نباشید، این طوری خبر سفر رفتن شما دهان به دهان می‌چرخد و بالاخره می‌رسد به گوش آقای دزد

بقیه در ادامه مطلب...



:: موضوعات مرتبط: خنده دار , ,
:: بازدید از این مطلب : 1639
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 2 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا

هر چند مرگ درباره ی بازیگران صادق نیست اما در سال 1389 که آخرین نفس های خود را می کشد بازیگران و هنرمندان ارزشمندی را از دست دادیم که برای همه ی ما خاطراتی شیرین و ماندنی بجا گذاشته بودند... خدایشان بیامرزد!

به ادامه مطلب برید ببینیدید این عزیزانو 8.jpg



:: برچسب‌ها: بازیگرانی که در 89 از میان ما رفتند! +عکس ,
:: بازدید از این مطلب : 1514
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 2 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آریانا

چه افسانه ی زیبایی ،زیبا تر از واقعیت ! راستی مگر هر کسی احساس نمی کند که نخستین روز بهار ،گویی نخستین روز آفرینش است . اگر روزی خدا جهان را آغاز کرده است، مسلما آن روز این نوروز بوده. مسلما بهار نخستین فصل ،فروردین نخستین ماه و نوروز نخستین روز آفرینش است...

 

happynewyear.jpg

صمیمانه ترین شادباشها را از من پذایرا باشید
در سال نو، 365 روز سلامتي، شادي، پيروزي، مهر و دوستي
و عشق را براي شما آرزومندم.
آریانا    



:: موضوعات مرتبط: مناسبتی , ,
:: بازدید از این مطلب : 1402
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 1 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا

خداوندا در این واپسین روزهای سال دلم را چنان در جویبار زلال رحمت شستشو ده که هرکجا تردیدی هست ایمان, هرکجا زخمی هست مرهم, هرکجا ناامیدی هست امید و هرکجا نفرتی هست عشق جای آن را فراگیرد...پیشاپیش نوروز مبارک



:: بازدید از این مطلب : 1318
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 29 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا

آریانا خوش اومدی



:: بازدید از این مطلب : 1192
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 27 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا

به سلامتي بچه هاي قديم كه با ذغال واسه ي خودشون سبيل مي ذاشتن تا شبيه باباهاشون بشن نه بچه هاي الان كه ابروهاشون رو بر مي دارن تا شبيه مادراشون



:: بازدید از این مطلب : 1268
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 23 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا

يکي بود يکي نبود،
پسري با بيماري سختي به دنيا اومد... ...هيچکس از معالجه اش سر در نمياورد...
۱۷ ساله بود، اما هر لحظه امکان مرگش بود...
با مراقبتهاي مادرش تو خونش زندگي ميکرد...
خسته از موندن تو خونه،
تصميم گرفت که حداقل يه بار از خونه خارج بشه...
از مادرش کسب اجازه کرد...او هم قبول کرد...
در حال قدم زدن در محله اش، چشمش به مغازه هاي مختلفي خورد...
در حال عبور از يه مغازه صوتي، نگاهي از ويترين به داخل کرد و متوجه حضور دختري جذاب به سن و سال خودش شد...
در همون نگاه اول عاشقش شد... در رو باز کرد و وارد شد و چيز ديگه اي غير از دختره توجهشو جلب نکرد...
در حالي که خودشو کم کم بهش نزديک ميکرد، به پيشخوني که دختره اونجا بود، رسيد...

او (دختره) نگاش کرد و با لبخند بهش گفت:" ميتونم کمکت کنم؟"
ضمن اينکه پسر در فکر بود که اون لبخند و تا حالا تو زندگيش از کسي نديده...
در همون لحظه آرزو کرد که ايکاش ميتونست ببوستش...
با لکنت زبان بهش گفت:" بله، اااهم... دلم ميخاست يه ‍CD بخرم. "
بدون اينکه حتي بهش فکر کنه، اولين CD که ديد رو برداشت و پولشو بهش داد.
دختره با لبخند دوباره ازش پرسيد... " ميخواي برات بسته بنديش کنم؟"
و او با تکان دادن سر جواب مثبت داد...
دختره رفت تو انباري و با بسته برگشت و تحويلش داد...
پسره هم بسته رو گرفت و از مغازه خارج شد...به خونه برگشت

از اون روز به بعد هر روز براي خريدن يه CD به مغازه ميرفت...
از دختره ميخواست که براش بسته بندي کنه و بعدش برميگشت خونه و اونو سرجاش تو کمد قرار ميداد...

پسره خجالتي بود تا حدي که براي دعوت کردن دختر به بيرون رفتن باهم موفق نميشد که امتحاني بکنه...

اين وضعيت مورد توجه مادرش قرار گرفت و پسرشو تحريک کرد تا رفتاري از خودش نشون بده. بدين ترتيب روز بعد او رو به سلاح شجاعت مجهز کرد (خلاصه شيرش کرد).

پسر مثل هر روز به مغازه رفت، يه CD ديگه خريد و مثل هميشه دختره اونو براش بسته بندي کرد... بسته رو گرفت و در لحظه اي که دختره حواسش پرت بود، يه تکه کاغذ کوچيکي که شماره اش روش نوشته شده بود، روي پيشخون گذاشت و بسرعت از مغازه خارج شد...

درررين!(چند روز بعد) تلفن زنگ ميزنه، مادر به تلفن جواب ميده: " بفرمائید? "

همون دختره بود و سراغ پسرشو ميگرفت.

مادر با غصه اي که تو دلش بود شروع ميکنه به گريه و ميگه: " نميدوني؟... ديروز مرد...

سکوت طولاني که فضا رو پر کرده بود، هر چند وقت يه بار با ناله هاي مادر منقطع ميشد.

مادر مدتي بعد براي يادآوري خاطرات فرزندش، وارد اتاقش شد...

تصميم ميگيره به اثاثاش يه نگاهي بندازه...در کمد رو باز کرد... با تعجب خودشو در مقابل کوهي از CD هايي که بسته بندي شده، ديد... حتي يه دونه اشونم باز نشده بود... ديدن اون همه CD حس کنجکاويشو برانگيخت و طاقت نيورد.

يکيشو برداشت و روي تخت نشست تا نگاهي بندازه، در حال بازکردن، تکه کاغذي از پاکت پلاستيکيش بيرون افتاد... اونو برداشت که بخونه (فکر ميکنيد چي نوشته بود؟).

نوشته اينطور ميگفت:" سلام !!! خيلي خوشگلي! دلت ميخواد باهم بيرون بريم؟؟...

سوفيا" مادر با ذوق يکي ديگه رو باز کرد و پيغامهاي ديگه اي رو پيدا کرد که همشون همون مطلبو بيان کرده بودند.

نتيجه اخلاقي اينکه زندگي اینه، براي بيان احساست به کسي که برات عزيزه، خيلي صبر نکن...
همين امروز بهش بگو... فردا ممکنه خيلي دير بشه



:: بازدید از این مطلب : 1112
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 18 اسفند 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 15 صفحه بعد